صبح که خواب بودیم، در راهرو بین خانه ها یک نظافتچی بود که کفش هایمان را جفت میکرد:
کتابی اسمانی
کفش من برق میزند امروز
یک نفر پشت خواب من بوده
یک نفر آرزوی خوبی داشت
یک نفر خاک و اب پالوده
یک نفر که کنار او هر خواب
پر احساس و رنگ تعبیر است
یک نفر که درون درون ایینه
ایستاده و مات تصویر است
یک نفر مثل یک نظافتچی
یک نفر مثل من پر از این شعر
یک نفر مثل بال پروانه
واژه هایی به رنگ رنگین شعر
و خداوند توی هر تصویر
کودکان تکه ای خداوندند
آدمان ذره های رنگ خدا
زیر مهتاب زرد کمرنگند
اولین واژه حرف باران است
زایش قطره روی شاخه و برگ
مثل تسبیح پاره پاره ی ابر
روی شیشه ها نزول تگرگ
اولین ادمان کنار غار یخی
ان چه دیدند ماجرا گفتند
اسب تن سرخ و یال طولانیش
روی دیوار قصه ها گفتند
این چنین ادمان کوچه ی غار
مینوشتند ایه ای از رنگ
با همان سادگی حکاکی
شعر گفتند با مداد سنگ
و سپور اتاق سنگی غار
با همان رخت و اب و جارویش
جفت میکرد کفش آن ها را
که جهان بود و مهر، جادویش
.: Weblog Themes By Pichak :.